نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :
چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه ی تنهایی ست
میزبان پرسید :
قشنگــ یعنی چه ؟
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :
چه سیب های قشنگی !
حیات نشئه ی تنهایی ست
میزبان پرسید :
قشنگــ یعنی چه ؟
بار اول که گره خورد نگاهم با او
سیب های دلمان ریخت زمین
هیچکس آنجا بود
هردومان بی خبر از حادثه ی آینده
غافل از رسم غریبی که خدا دارد دوست
و همه باخبریم
عاشقانه گفتم: سیب ها را بردار ..